حقیقتا از این قسمت گات زورم گرفت ( پوکر فیس به دیوار زل میزند )
نمیدونم چرا میون این همههه چیز که تو ذهنم وول میخوره و باعث میشه دست و پام یخ کنن و تپش قلب بگیرم اومدم از اون بنویسم اممم نمیدونم دقیق بعد از چند وقت دیدمش مهم نیست واسم قبلنا همیشه حساب این چیزا دستم بود ولی یه جا دیدم چرا اخه؟ و ول کردم این چیزا رو
راستش ذهنم درگیر بود؛ درگیر این که چه جوری میشه به کسی فکر کنی که اینطوری برخورد کرد منظور از فکر کردن رویا بافتن نیست، فکر کنی که چرا اینطوری شد؟ من چه راهی رفتم که نهایتا به همچین چیزی منجر شد؟
حقیقتش اینه که صداش واسم جذابه هنوز،تیپشو میپسندم ولی دیگه ازش خوشم نمیاد
وقتی به خاطر همچین آدمی زنگ زد بهم و گفت من چیت کردم چرا باید خوشم بیاد ازش؟
درسته که اولین نفری بود که تو کل زندگیم اینقدر واسش شوق و ذوق داشتم و حس کردم که میتونه اتفاقی بیوفته، درسته که بعد از اولین قرار خیلی طولانیمون وقتی سی زنگ زد گفت تعریف کن؛گفتم وقتی داشت حرف میزد دونه دونه تکسای لیستمو تیک زدم فقط و به خودم حق میدم که وقتی با اون دختره میبینمش انگار یکی خیلی خیلی آروم با سوزن فرو کنه تو مغزم ولی جدی دلیلی نداره که حتی یه تیکهی خیلی کوچولو از قلبمو بدم بهش
اونم قلبی که اندازهی مشتم کوچیکه
پینوشت : من خیلی سرسخت تر از این حرفام و هنوز جوونم و این جور مسائل فقط حاشیهی زندگیمن؛ فقط یه وقتایی از حاشیه کوچ میکنن به وسط این بازار شام که خوب دارم تلاش میکنم واسش و میدونم یه روز میرسه که وقتی میبینم واسه یه سری آدم که من دوستشون دارم؛دوست داشتنی نیسم ککمم نمیگزه و بدون توقف به راهم ادامه میدم
از دیروز که با بابا حرف زدم و دیدم به طور جدی داره به رفتنم به اون کشور دوره فک میکنه استرس گرفتم
حالا جالبی قضیه اینه که من ۱ ساله نرفتم ایران
چیه این آدمیزاد اخه؟
استرس چی اخه؟
جدا نمیفهمم چرا بعضیا مهاجرت میکنن
کل سال حالش بده
دائم میگه از پسرا و دخترای این کشور حالم بهم میخوره
چرا اینا اینقدر عوضین ، چقدر بیخودن
الانم روزشماری میکنه برگرده
ولی میدونی اینی که من میبینم برگرده هم بازم ناراضیه
( این پست موقته )
هنوز دو سال کامل نشده که اومدم بیرون از شهرم اما حس نامریی بودن دارم
حس میکنم یکی از توی تموم لحظهها پاکم کرده
دقیقا مثل اون موقعی که هرمیون خودشو از ذهن خانوادهاش پاک کرد
حس میکنم یکی منو از توی ذهن همه آدما پاک کرده
واسه همین بین دو ترم نرفتم خونه
واسه همین میترسم تابستون برم خونه
میترسم برم و نامریی شده باشم یا نه ببینن منو ولی به یادم نیارن
میدونی من هیچ وقت دختر مهربون و خوش سر و زبونی نبودم
من همونی بودم که باید حواسمو جمع میکردم که یه موقع حین تعارف تیکه پاره کردن سوتی نده
همونی که همیشه موقع دست دادم به آدما تمرکز میکردم که نه محکم دست بدم نه شل
همونی که تو مهونیا بلد نبود برقصه
همونی که اندازهی بقیه اداب معاشرت بلد نبود
فقط بلد بود رو باوراش پافشاری کنه.
اما تو این مدت خیلی چیزا عوض شده؛ راحت تر از قبل با آدما ارتباط میگیرم
چند تا جملهی جدید تعارفی حفظ کردم
یا اگه بخوام ساده تر بگم تلاش کردم بشم مثل آدمای اطرافم و شاید یه مقدار مناسبی از ترسم واسه همینه
ترس از این که چون از تو ذهنشون پاک شدم این من جدید جلوشون شبیه یه دلقک مسخره به نظر بیاد و هیچکدوم نتونن اون پرفِ گوگولی ِ منزوی ِ خجالتی رو به یاد بیارن
نمیدونم واسه اینجا قراره چه رویهاییو در پیش بگیرم، چقدر واقعی بنویسم، چقدر رک حرف بزنم،اصلا مودب باشم یا نه
ولی میدونم از فکر کردن به این که قراره چیکار کنم خستهام در نتیجه با وبلاگ شلم شورباریی مواجه خواهیم بود؛ زیرا که نویسندهاش شل کرده
یعنی میخوام بگم آدمی اگه از سر دلتون خبر داشته باشه خیلی راحت تر move on میکنه
لذا لامصبا حرف بزنید حرف
این روزا جالبن یه کرختی دوست داشتنی دارن واسم؛ کرخته ولی آزار دهنده نیست؛ کرخته ولی میدونم دلم واسشون تنگ میشه
سه شنبهها واسم دوست داشتنین چون با استاد موردعلاقهام که سختگیر ترین تو دانشکدهاس کلاس دارم
اول شروع میکنه رفع اشکال بعدم میریم موزه بالای سر جسد و دونه دونه درس میپرسه و با یه برق خاصی تو چشماش هی نکتههای عجیب غریب میگه،هی حرص میخوره که چرا ما هیچی بلد نیسیم.
بعدم هی میگه درس بخونین
شافی تو نظر من قشنگه ولی نه خوشتیپه نه حتی ظاهرش واسش مهمه . موهاش یه ۵-۶ سانتی بالاتر از شونههاشه و برخلاف اکثر روسا موهای لخت طلایی ، آرایش و لاک نداره . قدشم اگه از من کوتاه تر نباشه بلند تر نیست ولی چشماش و مژههاش میتونه وادارت کنه چند ثانیه بهش خیره شی و فقط زیباییاشو ببینی.
چند جلسه پیش داشت یه چیزی توضیح میداد که من یهو نیگاش کردم و به فارسی گفتم وای بچهها رنگ چشماش
همون موقع برگشت گفت وات؟
اینم بگم که چقدر بقیه دوستش ندارن و غر میزنن (دو نقطه خط)